ادامه مطلب
رفتم زیارت استخون سبک کردم

بالاخره بعد 9 سال رفتم پابوس آقام، امام رضا… دلم گرفته بود، استخونام سنگین بودن از بس غصه رو دوش میکشیدم. گفتم یا امام رضا، خودت شاهی، دستِ دلمو بگیر…
یه گوشه نشستم، زل زدم به گنبد طلا… اشک خود به خود اومد، مثه بارون.
مون یه قاشق شد سهم سه نفره ما از سفرهی کرم امام رضا… و همون یه قاشق، دلمو سیر کرد.
از زیارت برگشتیم، ولی دلم همونجا جا موند…
یا ضامن آهو، دست ما رو هم بگیر، همیشه مهمونت نگهمون دار…