بالاخره بعد 9 سال رفتم پابوس آقام، امام رضا… دلم گرفته بود، استخونام سنگین بودن از بس غصه رو دوش میکشیدم. گفتم یا امام رضا، خودت شاهی، دستِ دلمو بگیر…
یه گوشه نشستم، زل زدم به گنبد طلا… اشک خود به خود اومد، مثه بارون.
حس کردم انگار یه دستی رو شونهمه، یکی آروم گفت: "اومدی؟ دیر کردی ولی خوش اومدی…"
همونجا دلم سبک شد، انگار هزار کیلو غصه رو از روم برداشتن.
راستش یه چیزی همیشه تو دلم مونده بود: غذای حضرتی.
آقا، غذای حضرتی به ما نرسیده بود، نه یه قابلمه، نه یه ظرف، حتی یه لقمه. خیلی هم پیگیر شده بودم، گفتم شاید ما رو دعوت نکردن هنوز...
تا اینکه تو رستوران هتل نشسته بودم، یه خانم شیرازی یه بشقاب برنج گرفت سمت ما گفت: "بفرما واسه بچه ات بردار!"
ما هم با چشم گرسنه یه قاشق قورمهسبزی برداشتم... همون یه قاشق، انگار دنیامو عوض کرد.
زیر لب گفتم: یا امام رضا، اگه این غذای حضرتی نبود، پس چی بود؟ بازم دمت گرم به اعتبار بچمون ما رو هم سر سفره خودت نشوندی
همون یه قاشق شد سهم سه نفره ما از سفرهی کرم امام رضا… و همون یه قاشق، دلمو سیر کرد.
از زیارت برگشتیم، ولی دلم همونجا جا موند…
یا ضامن آهو، دست ما رو هم بگیر، همیشه مهمونت نگهمون دار…